معنی نوعی سبزی خورش

حل جدول

کالری خوراکی ها

خورش قورمه سبزی

100 گرم 134 کالری

فرهنگ فارسی هوشیار

فارسی به ایتالیایی

لغت نامه دهخدا

خورش

خورش. [خوَ / خ ُ رِ] (اِ) غذا. طعام. (ناظم الاطباء). قوت. خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف):
چهل روز افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت.
فردوسی.
همان نیزتنگی در آن رزمگاه
زبهر خورشها بر او بسته راه.
فردوسی.
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب.
فردوسی.
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخور اندرون بیش و کم.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی تو ماهیان بکژار.
بهرامی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمْش کاواک است.
لبیبی.
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین.
(ویس و رامین).
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی.
چو بینی خورشهای خوش گرد خویش
بیندیش تلخی ّ دارو ز پیش.
اسدی.
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کز این کم خور وزآن فزون.
اسدی.
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی.
هرچه خوشی است آن خورش جسم تست
هرچه نه خوشی است ترا آن دواست.
ناصرخسرو.
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند.
ناصرخسرو.
تخم و برو برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.
ناصرخسرو.
و آدم را فرمود این بکار که خورش تو و فرزندان تو از این خواهد بود و این را بکار تابروید. (قصص الانبیاء). طبع خون مست و تر... و غذا راستینی خونست و خورشها را غذا ازبهر آن گویند که اندر تن مردم خون خواهد رسید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). که خورش دهد مردمان را از گندم و جو و میوه. (نوروزنامه ٔ خیام).
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی ؟
خاقانی.
چه خورش کو خورش کدام خورش
دستخون مانده را چه جای خور است.
خاقانی.
بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگرگوشه ایست خوان برگیر.
خاقانی.
خورش از مشرب قناعت ساخت
هم چو زمزم هم آب حیوانست.
خاقانی.
بامدادان دو شیر غرّنده
خورشی در شکم نیاگنده.
نظامی.
چرب خورش بود ترا پیش از این
روبه فربه نخوری بیش از این.
نظامی.
خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.
نظامی.
دراین ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.
نظامی.
خورش ده بگنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همائی بدام.
سعدی (بوستان).
توانایی تن بدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش.
سعدی (بوستان).
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت.
سعدی (گلستان).
آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش اینست که بنشیند و خود را بخورد.
ابن یمین.
- خورش دستاس، آن مشت از دانه که در مرتبه ٔ اول در گلوی آسیا ریزند و بتازی لهوه گویند. (ناظم الاطباء).
|| طعمه. غذای ددان و پرندگان گوشتخوار:
ببردش بجایی که بودش کنام
ز بردن مر او را خورش بود کام.
فردوسی.
|| قاتق. ادام. هر چیزی که نان با وی خورند. (ناظم الاطباء). خورشت. آنچه از گوشت و روغن و سبزیها یا حبوبات و میوه پزند نیم مایع و با برنج پخته خورند. آنچه با چلو خورند از پختنی ها. طعامهایی که پزند چاشنی چلو را، چون: خورش نعناع جعفری، قیمه، قورمه سبزی، خورش چغاله، خورش آلو، مطنجن، کرفس، کنگر، اسفناج، ریواس، میرزاقاسمی، باقلاخورش، شش انداز، مسمن بادنجان کدو، بامیا، سیب، به، خورش کلم:
چواز شیر و از انگبین و خورشها
سخن بشنوی خوش بگرمی بزاری.
ناصرخسرو.
وز بهر خزّ و بزّ و خورشهای چرب و نرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
ناصرخسرو.
- بی خورش، خالی. پتی. خشک. (یادداشت مؤلف).
- نان خورش، قاتق:
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی (بوستان).
|| آنچه بر پوست مالند پیراستن را. داروها که بر پوست خام ریزند پیراستن آنرا. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) اسم مصدر از فعل خوردن. (یادداشت مؤلف):
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.
فردوسی.
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.
فردوسی.
گر بخورش بیش کنی زیستی
هرکه بسی خورد بسی زیستی.
نظامی.
پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میتهای دیگر. (جهانگشای جوینی).


سبزی

سبزی. [س َ] (حامص) حالت و چگونگی سبز. منسوب بسبز، همچون سیاهی و سفیدی که منسوب بسیاه و سفید است. (برهان) (آنندراج):
دگر ره چو سبزی درآمد بشاخ
سهی سرو را گشت میدان فراخ.
نظامی.
این رنگ به سبزی میزند؛ برنگ سبز می نماید. || خرمی و طراوت. (برهان) (آنندراج): سبزی تو از من زردی من از تو. || (اِمرکب) علف و گیاه رستنی. سبزه:
برین گونه تاهفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان.
فردوسی.
تا کان و چشمه باشد تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی تا کامکار باشد.
منوچهری.
بسبزی کجا تازه گردددلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم.
سعدی (بوستان).
- سرسبزی، خرمی. خضارت.طراوت. شادابی:
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزی آموخته.
نظامی.
|| صراحی شراب. (برهان) (آنندراج). || سبزی خوردن. سبزی خوردنی. (برهان). تره که آن را بقله خوانند چون ترب وپودنه و جز آن که هم بر سر دستار خوان گذارند. (آنندراج). گیاهان و سبزی های بدست کشته که خودرو نمیباشدو مقابل سبزی صحرائی که خودروست که خام خورند چون نعناع، ریحان، مرزه، ترخان (ترخون)، پودنه، تربچه، تره تیزک (شاهی)، جعفری، شنبلیله، شبت (شبد، شِوِد)، بابونه، قل، اجرابقول. (یادداشت مؤلف):
نه مرا نقل و مطربی و حریف
نه مرا نان و سبزیی و کباب.
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 3).
وصف بریان مخلا چه بگویم بر تو
در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار.
بسحاق اطعمه.
آب آمد پالیز را آب دادم ودر نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آن را هم آب دادم. (انیس الطالبین بخاری). خوان آراسته آورد بریانی و سبزی و سرکه و نان و نمک. (انیس الطالبین بخاری).ندارم چشم بر احسان مردم باز چون نرگس
قناعت میکنم با سبزی و نان و پیاز امروز.
ندیم (از آنندراج).
|| در تداول مردم قزوین، تره که گندنا باشد: سبزی و جعفری، تره و جعفری.
- سبزی پاک کردن، جدا کردن علف های هرزه و بد از سبزی خوردنی وگرفتن قسمتهای گندیده.
- || تملق گفتن. چاپلوسی کردن. خوش آمد گفتن.
- || سبزی کسی را پاک کردن، تلمق او گفتن.
- سبزی پاک کن، آنکه سبزی پاک کند. آنکه علفهای فضول را از خوب جدا کند. آنکه سبزیها را شستشو دهد.
- || متملق. چاپلوس: من سبزی پاک کن نخواستم، متملق و چاپلوس و خوش آمدگو لازم ندارم.
- سبزی خرد کردن، ریزه ریزه کردن سبزی. خرد کردن سبزی.
- || خودشیرینی کردن، تملق گفتن. چاپلوسی نمودن. خوش آمدگوئی کردن.
|| بمجاز، بمعنی قدر و قیمت. (آنندراج).

سبزی. [س َ] (حامص) سبز بودن. رنگ سبز داشتن. خُضْره. (منتهی الارب) (دهار).

فرهنگ عمید

خورش

هرنوع خوراک نسبتاً آبداری که معمولاً با پلو خورده می‌شود، خورشت: خورش قیمه،
[قدیمی] خوراک، غذا، خوردنی،
(اسم مصدر) [قدیمی] خوردن،


سبزی

گیاهی که خام یا پختۀ آن خورده شود، مانند تره، جعفری، گشنیز، اسفناج، نعناع، ترخون، ریحان، سبزی‌خوردن، سبزی خوردنی،
(اسم) گیاه و سبزه: برین‌گونه تا هفت سال از جهان / ندیدند سبزی کهان و مهان (فردوسی: ۷/۱۷)، به سبزی کجا تازه گردد دلم / که سبزی بخواهد دمید از گلم (سعدی۱: ۱۸۴)،
(حاصل مصدر) حالت و چگونگی هر چیز سبز، سبز بودن، رنگ سبز داشتن،

فرهنگ معین

قرمه سبزی

(~. سَ) (اِمر.) نوعی خورش ایرانی با قطعات گوشت و لوبیا (معمولاً قرمز) و سبزی خرد کرده.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

نوعی سبزی خورش

1321

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری